دلم میخواهد کسی تو را به من تعارف کند
تا من تمامت را بردارم
دلم میخواهد کسی تو را به من تعارف کند
تا من تمامت را بردارم
اسمش که می آید قلبم
میزند
تازه میفهمم که زنده ام....
چشمانت ....
تمام زنگی من است.
پلک نزن....
تا گیج نشوم
کجای شهر قدم میزنی؟
میخواهم اتفاقی
از آنجا رد شوم
تو به من تکیه نکن در گسل زلزله ام
ناگهان می شوم آوار به هم میریزم
داره میره باز
تا زمانی که شاعرت هستم
چادر و روسریت بی اثرند
آنچه را زیر روسری داری
مردم از شعر هام با خبرند
چادرت را به یاد خواهم داشت
چادرت عین روزگار من است
چادرت را سر غزل ها کن
مردم از وصف موت خون جگرند
ابتدا یک نفر تو را می خواست
بعد کم کم گذشت و شاعر شد
بعد تر یک گروه عاشق تو ...
حال یک شهر از تو در به درند
گفتی که مسلمانم و ماه رمضان ست ..
بوسی بده افطار کنم ... وقت اذان است
در وصف تو بانوی تغزل چه بگویم؟
چیزی که عیان ست چه حاجت به بیان ست؟
ادامه مطلب
هر شب دو برابر شده دیوانگی من ...
این شیوه ی عشق ست،شبیه سرطان ست
غَــمِ ویـرانـی خـود را ، بـه چـه تـشـبـیه کنم؟
فرض کن کوه شنی طعنه ی طوفان خورده
روزی
من چهل ساله میشوم
و
موهایم جوگندمی
حتما
بازهم شبها
تنهایی قدم میزنم
و بازهم .....
داستان قشنگیه
ادامه مطلب
نظر یادتون نره
ذره ی خاکم و در کوی توام جای خوشست
ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم
لا مروت بعد از این عینک به چشم هایت نزن
جنس های پشت شیشه بیشتر دل میبرند
وای خوش از آن همه قندی که تو داری به لبت
این غزل بوسه ی در راه ،یکی هم طلبت
این غزل پیشکش چشم نجیبت ای عشق
که نمادیست از آیین و سکوت و ادبت